امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تنها برای عزیز دلم

ماجرای به دنیا امدن قند عسل

مامانی گلم من از هفته26 که دفع پروتین ادرا داشتم وقند وفشار> رفتم تهران خونه مامانی   ویک هفه بیمارستان بود دو سه روز خونه تا اینکه از هفته29 دکتر امپول ریه شمارا زد وشمارش را داد تا در موقع ضروری بهش زنگ بزنم روز 28 تیر رفتم ازمایش دادم دیدم  وای دفع پروتین ادرارم رفته بالا 5شنبه با خاله مریم قرار گذاشتیم بریم بیمارستان پیش دکتر ازمایشو نشون بدیم صبح 5شنبه خاله مریم امد خونه مامانی بریم بیمارستان از اونجا که من تنبلیم میامد گفتم ولش کن هفته دیگه میریم مامانی با کلی دعوا منو از رخت خواب کشید بیرون که الا وبلا امروز باید بری خلاصه ما راهی بیمارستا ن شدیم خاله مریم بعد ظهر امتحان ایین نامه داشت کتاب باز کرده بود ومیخ...
28 مرداد 1392

ماجرای مخملک گرفتن وابله مرغان گرفتن

الهی دورت بگردم توی یازده ماهگی رفته بودیم خونه مامان فاطمه که یک روز صبح من رفتم دندونم را درست کنم وشمارا گذاشته بودم پیش مامان فاطمه ساعت ١٠ بود که گوشیم زنگ خورد ومامانی بود گفت امیر علی حال نداره و تازه نوبت  رسید بود مونده بودم چه کنم وزنگ زدم به خاله مریم گفت من الان میرم تو بمون دندونهاتو درست کن من میبرمش دکتر وقتی امدم خونه کل صورت وبدن شماه قرمز شده بود تا ٣ روز طول کشید خوب شدید درست ٣ هفته بعد شما حال ندار بودید وماتصمیم گرفتیم بریم خونه مامان فاطمه فردای اون روز شما تب شدیدی کردید وچند تا دونه تو پاهات ریخت بیرون  ومن وخاله جونی شمارا بردیم دکتر وکلی دارو داد به شما و اونشب تب ٣٩ درجه داشتی وپایین نمی امد ...
28 مرداد 1392

مرخص شدن از بیمارستان

٣٠تیر منو ظهر از ای سی یو اوردن تو بخش ومن هی میگفتم بچه ام را بیارید تا تو را اوردن برای شیردهی    ولی شما اینقدر کوچیک بودید که نمیتوانستید سینه منو بگیرید با سرنگ بهت شیر میدادم . ساعت2 که ملاقات شد بابای عمه مامان فاطمه خاله مریم ناهید علیرضا و محمد اقا امدن بابای اتاق خصوصی گرفته بود منو تو ما مان فاطمه رفتیم تو اون اتاق که مهدی عمه فاطمه با خانمش امدن قرار شد  فردا مرخص بشیم 31 تیر از مامان ازمایش قند گرفتند بالا بود ومرخص نشدیم کلی اعصابمون خورد شد 1مرداد از شما ازمایش گرفتند زردی داشتی و مرخص نشدیی وای حالا منو مرخص شدم شمارا بردن تو ان ای سیو من که گریه هام بند نمی امد ومن وبابا وحید و مامان فاطمه رفتیم ...
28 مرداد 1392

وکسن زدن

30شهریور قبل از واکسن من به شما قطره استامنوفن دادم و رفتم واکسنتو زدو الهی دورت بگردم همین که امپول را به پات زدن یک عالم گریه کردی  الهی قربون گریه هات بشم وقتی امدیم خونه اولش ساکت بودی بعد کم کم گریه هات شروع شد  وتب کردی ومن همش پاشویه میکردم  کم کم تبت امد پایین ولی من پاهاتو بسته بودم تکون نخر دردت بیاد فردا صبحشم بهتر شدی خدارو شکر ...
28 مرداد 1392

کارهای گل پسر

قند عسل ما تو ٨ ماهگی نشت و چهار دست وپاه رفت وتوی ده ماهگی دست به دیوار راه میرفت ودر دوازده ماهگی راه افتاد ...
28 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

عزیز دل مامان ٢٩/١٠/٩١ رفتیم واکسن ٦ ماهگیتو بزنیم شما انقدر خوش خنده هستید به خانم که میخواست واکسنت بزنه شروع به خندیدن کردید الهی فدای خنده هات بشم که انقدر مظلومی بعد خانم امپول زد تو پات الهی قربون پاهای خوشکلت بشم بعد زدی زیر گریه ( خوب مگه چیه مرد ندید گریه کنه درد داشت دیگه) وقتی امدیم خانه شما شروع به تب کردن کردید تا فرداش تب داشتید من هی دستمال گذاشتم روسرت که تبت شدید نشه ناگفته نمونه بابا وحید خیلی کمک کرد  اینم چند تا عکس  از 6 ماهگی نفسم که در ادامه میبنید وای این دیگه چیه بابای چه خوشکله چکارش کنم شمع را فوتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ...
27 مرداد 1392

سونو ان تی و جنسیت قتد عسل

سلام عزیز دل مامان    من۲۹ بهمن رفتم سونو ان تی وخدا هزار مرتبه شکر شما سالم بودید الهی فدات بشم ولی اصلا حالم خوب نیست همش معده درد حالت تهو دارم وسر درد ولی وقتی فکر میکنم شما چند وقت دیگه میای بغلم حالم ب هتر میشه و تحمل میکنم فرشته ناز مام   ٥/١/٩١ روز٥ عید که خونه مامان فاطمه بودم ساعت٨ صبح رفتم سونو که از حال شما با خبر بشم و برای تعین جنسیت البته تو سونو ان تی گفته بود شما دخملیت برای اینکه مطمءن بشیم دوباره رفتم. واینم بگم که روز قبلم کلی سیسمونی دخترون گرفته بودیم .خلاصه ساعت ١٠ نوبت من شد وقتی دراز کشیدم روی تخت اولین چیزی که پرسیدم این بود قلبش میزنه ودکتر با لبخند گفت چرا نزنه وبعد...
26 مرداد 1392

دیدن قلب عسلم برای اولین بار

سلام مامانی گلم روز چهارشنبه ۲۱/۱۰/۹۰ رفتم سونو کلی منتظر موندم دیگه فشارم   افتاده بود ازاضطراب خلاصه نوبت من شد رفتم دراز کشیدم خانم دکتر گفت یک فلو است بعد با کمی دقت گقت قلبشم میزنه مبارک باشه بعد قلبت را بهم نشون داد الهی فدات بشم بعد بابای اومد دنبال مامانی منم عکس سونو را بهش نشون دادم  قربونت برم الهی بعد از بیرون غذا گرفت امدیم خونه. بعد من رفتم خونه بابا حاجی گفت کجا بودین دیر امدین منم گفتم سونو بعد گفت خبری است منم سرم را تکون دادم بعد با مامان عصمت خندیدن. بعدم بابای به عمه اعظم گفت. اینم قلب جیگر طلای من ...
26 مرداد 1392