امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

تنها برای عزیز دلم

عمل مامان و دوری از تو

 ١٠ اذر مامانی رفت بیمارستان میلاد عمل صفرا کنه الهی بمیرم شما را گذاشتم پیش مامان  فاطمه دلم یک دنیا   برات تنگ شد بود میگه فردا میشد اصلا زمان نمی گذشت وقتی صبح من میبردند تو اتاق عمل دلم فقط پیش شما بود وقتی میخواستم بهوش بیام خاله مریم میگفت فقط داد میزدی میگفتی امیر علی چون همش دلم پیش شما بود شب دوم هم عمه اعظم امد پشم واقعا خیلی زحمت من را کشید الهی خداوند بهترین هارا بهش بده خلاصه  بعد از 3 روز دوری من امدم خونه الهی بمیرم تو مریض شده بودی اسهال خونی که من خیلی ترسید بودم بابای با خاله مریم شما را بردن دکتر  خلاصه شیرتو دکتر عو ص کرد بود گفته بود شاید به شیر خشک  حساسیت دار ی خلاص مامان فاطمه...
10 آذر 1391

واکسن4ماهگی

29ابان شما را زن عمو برد واکسنتون زد چون مامان حالش خیلی بد بود وقتی امدی خونه تا چشمت به من افتاد   بغضت ترکید زدی زیر گریه الهی فدای اشکهات شم بعد راحی تهران شدیم چون من سنگ صفرا داشتم وبایست عمل میکردم تو را بردیم گذاشتیم خونه مامان فاطمه ومن وبابا راحی بیمارستان شدیم اولین شب دور شدن از تو دلم یک دنیا برات تنگ شده بود دکتر برای10 اذر نوبت عمل زد برام  وقتی امدیم خونه مامان فاطمه گفت که شما خیلی اقا بودید واصلا اذیت نکردید قربون مظلومیتت برم انقدر خوش خندی هر کس را میبینی میخندی تازه گیا یاد کرفتی جغ جغت را بگیری دست و تکون بدی و با تعجب نگاه کنی ...
29 مهر 1391

خواسته های یک مادر

خواسته هاي يك مادر فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت...
15 مهر 1391

اولین مسافرت

11مهر اولین مسافرت باهم رقتیم اصفهان مامان فاطمه هم با ما بود 3نصف شب راه افتادیم و7 صبح اصفهان بودیم بابای چادر مسافرتی پنهن کرد و رقتیم توش خوابیدم تا ساعت 9 صبح راه افتادیم به سوی گردش شما هم خیلی اروم بودید خداروشکر مسافرت خیلی بهمون خوش گذشت
14 مهر 1391

برای پسرم

وقتی تا ظهر دست وصورتت رو نشسته باشی وقتی سه روز سه روز موهاتو شونه نکرده باشی وقتی خسته و عصبی و افسرده از این همه کار و نگهداری بچه باشی وقتی نتونی مثل آدم بری دوش بگیری و از زیردوش باید بیایی بیرون و چهارصد بارنگاه کنی که بچه بیدارنشده باشه وقتی تمام کارهای شخصی خودت تعطیل بشه وقتی یه چای داغ نتونی بخوری وقتی یه غذای داغ نتونی بخوری چون همیشه موقع غذا و چای خوردن بیدارمیشه وبغل میخواد وقتی هرروز دررو نگاه کنی و دلت هوای گردش و مغازه رفتن داشته باشه وقتی یه رستوران نتونی بری و با خیال راحت بشینی و غذا بخوری وقتی دلت برای آرایش کردن تنگ شده باشه وقتی دلت برای لباس خوشگل پوشیدن تنگ شده باشه اونوقت فکرمیکنی که بهشت شش...
7 مهر 1391

ختنه کردن گل پسر

20 شهریور مامان فاطمه امد خونه ما تا شما را ببریم برای ختنه ساعت5 بعدظهر با بابا وحید مامان فاطمه و عمه  اعظم شما را بردن برای ختنه منم ماندم تو خونه چون دلم نمیامد گریه هاتو ببینم بعد از یک ساعت و نیم شمارا اوردند خانه بابای یک کیکم گرفت بود شما هم مظلو مانه خوابید بودید فقط برای بار اول که جیش کردید یک کم گریه کردید  قربون گریه هات برم الهی شب هم رفیم خونه اقاحاجی محمد جشن خیلی خوش گذشته عمه اعظم دستش درد نکنه برات یک شیشه شیره شیشه ای مارک دار خیرده بود مامان فاطمه ومامان عصمت واقا حاجی هم پول دادند دست گل همشون درد نکنه ...
5 مهر 1391

ماجرای امدن به خانه خودمان

روز قبل از عید فطر عمه اعظم امدن دنبال من وشما تا بریم خونه امون ولی مامان فاطمه میگفت یک ماه   دیگه بمون که نموندم  خلاصه رسیدم خونه خودمون بابای تو را بغل کرد هی میبوسد ومیگفت چه نازه شب ها بابایی بیدار میموند تا ساعت 5 صبح نگهت میداشت اخه من حالم خیلی بعد بود خدایش بابایی خیلی کمکم کرد وگرنه من کم می اوردم ...
5 مهر 1391

معجزه

چند روز بعد از امدن به خونه مامان فاطمه شب بعد از رقتن مهمانها من داشتم قربون صدقت میرفتم که یهو شما   کبود شدید که من شروع به جیغ زدن کردم مامان فاطمه شما را گرفت هی میزد پشتت من رنگم سفید شد بود گریه میکردم جیغ میزدم الهی بمیرم بابا جون کاظم گریه میکرد حضرت ابوالفضل (ع) قسم میداد که نفس تو برگرده که یک دفعه شما شروع به گریه کردی ولی تا 15  دقیقه بعد پاهات کبود بود اخه خیلی کوچولو بودی1700 گرم بود 200 گرم از وقتی دنیا امدی کم کرده بودی اونشب تا صبح من بالا سرت بیدار بودم جای بخیه هام درد میکرد و اینطوری شد که من یک افسردگی شدید گرفتم وکل ماه رمضان خونه مامان فاطمه بودیم اخه شما یک روز به ماه رمضان دنیا امدید ...
24 مرداد 1392

در رفتن پای مامان

روز پنج شنبه رفتیم تهران خونه مامان فاطمه چون شنبه اربعین مامانی نظری داره رفتم کمک   بعد خاله مریم اونجا بود  بعد به خاله گفتم بیا بریم خونه جاریم خونه( زن عمو لیلا ) اخه نزدیک خونه مامان فاطمه هستند گفت باشه رفتیم همون بالا کفشمونو در اوردیم پله ها را تازه دست مال کشید بودن بعد من لیز خورم افتادم پایین از چند تا پله پام در رفت  ولی خدا را هزار مرتبه شکر شما چیزیتون نشد ولی  ترسید بودم همون شب  با عمو اینا برگشتیم قم  ولی نزاشتم مامان فاطمه بفهمه غصه بخوره هنوز پام درد میکنه با اینکه جا انداختیم
23 مرداد 1392