امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

تنها برای عزیز دلم

وکسن زدن

30شهریور قبل از واکسن من به شما قطره استامنوفن دادم و رفتم واکسنتو زدو الهی دورت بگردم همین که امپول را به پات زدن یک عالم گریه کردی  الهی قربون گریه هات بشم وقتی امدیم خونه اولش ساکت بودی بعد کم کم گریه هات شروع شد  وتب کردی ومن همش پاشویه میکردم  کم کم تبت امد پایین ولی من پاهاتو بسته بودم تکون نخر دردت بیاد فردا صبحشم بهتر شدی خدارو شکر ...
28 مرداد 1392

کارهای گل پسر

قند عسل ما تو ٨ ماهگی نشت و چهار دست وپاه رفت وتوی ده ماهگی دست به دیوار راه میرفت ودر دوازده ماهگی راه افتاد ...
28 مرداد 1392

واکسن 6 ماهگی

عزیز دل مامان ٢٩/١٠/٩١ رفتیم واکسن ٦ ماهگیتو بزنیم شما انقدر خوش خنده هستید به خانم که میخواست واکسنت بزنه شروع به خندیدن کردید الهی فدای خنده هات بشم که انقدر مظلومی بعد خانم امپول زد تو پات الهی قربون پاهای خوشکلت بشم بعد زدی زیر گریه ( خوب مگه چیه مرد ندید گریه کنه درد داشت دیگه) وقتی امدیم خانه شما شروع به تب کردن کردید تا فرداش تب داشتید من هی دستمال گذاشتم روسرت که تبت شدید نشه ناگفته نمونه بابا وحید خیلی کمک کرد  اینم چند تا عکس  از 6 ماهگی نفسم که در ادامه میبنید وای این دیگه چیه بابای چه خوشکله چکارش کنم شمع را فوتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ...
27 مرداد 1392

سونو ان تی و جنسیت قتد عسل

سلام عزیز دل مامان    من۲۹ بهمن رفتم سونو ان تی وخدا هزار مرتبه شکر شما سالم بودید الهی فدات بشم ولی اصلا حالم خوب نیست همش معده درد حالت تهو دارم وسر درد ولی وقتی فکر میکنم شما چند وقت دیگه میای بغلم حالم ب هتر میشه و تحمل میکنم فرشته ناز مام   ٥/١/٩١ روز٥ عید که خونه مامان فاطمه بودم ساعت٨ صبح رفتم سونو که از حال شما با خبر بشم و برای تعین جنسیت البته تو سونو ان تی گفته بود شما دخملیت برای اینکه مطمءن بشیم دوباره رفتم. واینم بگم که روز قبلم کلی سیسمونی دخترون گرفته بودیم .خلاصه ساعت ١٠ نوبت من شد وقتی دراز کشیدم روی تخت اولین چیزی که پرسیدم این بود قلبش میزنه ودکتر با لبخند گفت چرا نزنه وبعد...
26 مرداد 1392

دیدن قلب عسلم برای اولین بار

سلام مامانی گلم روز چهارشنبه ۲۱/۱۰/۹۰ رفتم سونو کلی منتظر موندم دیگه فشارم   افتاده بود ازاضطراب خلاصه نوبت من شد رفتم دراز کشیدم خانم دکتر گفت یک فلو است بعد با کمی دقت گقت قلبشم میزنه مبارک باشه بعد قلبت را بهم نشون داد الهی فدات بشم بعد بابای اومد دنبال مامانی منم عکس سونو را بهش نشون دادم  قربونت برم الهی بعد از بیرون غذا گرفت امدیم خونه. بعد من رفتم خونه بابا حاجی گفت کجا بودین دیر امدین منم گفتم سونو بعد گفت خبری است منم سرم را تکون دادم بعد با مامان عصمت خندیدن. بعدم بابای به عمه اعظم گفت. اینم قلب جیگر طلای من ...
26 مرداد 1392

عمل مامان و دوری از تو

 ١٠ اذر مامانی رفت بیمارستان میلاد عمل صفرا کنه الهی بمیرم شما را گذاشتم پیش مامان  فاطمه دلم یک دنیا   برات تنگ شد بود میگه فردا میشد اصلا زمان نمی گذشت وقتی صبح من میبردند تو اتاق عمل دلم فقط پیش شما بود وقتی میخواستم بهوش بیام خاله مریم میگفت فقط داد میزدی میگفتی امیر علی چون همش دلم پیش شما بود شب دوم هم عمه اعظم امد پشم واقعا خیلی زحمت من را کشید الهی خداوند بهترین هارا بهش بده خلاصه  بعد از 3 روز دوری من امدم خونه الهی بمیرم تو مریض شده بودی اسهال خونی که من خیلی ترسید بودم بابای با خاله مریم شما را بردن دکتر  خلاصه شیرتو دکتر عو ص کرد بود گفته بود شاید به شیر خشک  حساسیت دار ی خلاص مامان فاطمه...
10 آذر 1391

واکسن4ماهگی

29ابان شما را زن عمو برد واکسنتون زد چون مامان حالش خیلی بد بود وقتی امدی خونه تا چشمت به من افتاد   بغضت ترکید زدی زیر گریه الهی فدای اشکهات شم بعد راحی تهران شدیم چون من سنگ صفرا داشتم وبایست عمل میکردم تو را بردیم گذاشتیم خونه مامان فاطمه ومن وبابا راحی بیمارستان شدیم اولین شب دور شدن از تو دلم یک دنیا برات تنگ شده بود دکتر برای10 اذر نوبت عمل زد برام  وقتی امدیم خونه مامان فاطمه گفت که شما خیلی اقا بودید واصلا اذیت نکردید قربون مظلومیتت برم انقدر خوش خندی هر کس را میبینی میخندی تازه گیا یاد کرفتی جغ جغت را بگیری دست و تکون بدی و با تعجب نگاه کنی ...
29 مهر 1391

خواسته های یک مادر

خواسته هاي يك مادر فرزند عزیزم: آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم، اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است، صبور باش و درکم کن؛ یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم، برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم؛ وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛ وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛ وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛ وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت...
15 مهر 1391

اولین مسافرت

11مهر اولین مسافرت باهم رقتیم اصفهان مامان فاطمه هم با ما بود 3نصف شب راه افتادیم و7 صبح اصفهان بودیم بابای چادر مسافرتی پنهن کرد و رقتیم توش خوابیدم تا ساعت 9 صبح راه افتادیم به سوی گردش شما هم خیلی اروم بودید خداروشکر مسافرت خیلی بهمون خوش گذشت
14 مهر 1391