امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

تنها برای عزیز دلم

برای پسرم

وقتی تا ظهر دست وصورتت رو نشسته باشی وقتی سه روز سه روز موهاتو شونه نکرده باشی وقتی خسته و عصبی و افسرده از این همه کار و نگهداری بچه باشی وقتی نتونی مثل آدم بری دوش بگیری و از زیردوش باید بیایی بیرون و چهارصد بارنگاه کنی که بچه بیدارنشده باشه وقتی تمام کارهای شخصی خودت تعطیل بشه وقتی یه چای داغ نتونی بخوری وقتی یه غذای داغ نتونی بخوری چون همیشه موقع غذا و چای خوردن بیدارمیشه وبغل میخواد وقتی هرروز دررو نگاه کنی و دلت هوای گردش و مغازه رفتن داشته باشه وقتی یه رستوران نتونی بری و با خیال راحت بشینی و غذا بخوری وقتی دلت برای آرایش کردن تنگ شده باشه وقتی دلت برای لباس خوشگل پوشیدن تنگ شده باشه اونوقت فکرمیکنی که بهشت شش...
7 مهر 1391

ختنه کردن گل پسر

20 شهریور مامان فاطمه امد خونه ما تا شما را ببریم برای ختنه ساعت5 بعدظهر با بابا وحید مامان فاطمه و عمه  اعظم شما را بردن برای ختنه منم ماندم تو خونه چون دلم نمیامد گریه هاتو ببینم بعد از یک ساعت و نیم شمارا اوردند خانه بابای یک کیکم گرفت بود شما هم مظلو مانه خوابید بودید فقط برای بار اول که جیش کردید یک کم گریه کردید  قربون گریه هات برم الهی شب هم رفیم خونه اقاحاجی محمد جشن خیلی خوش گذشته عمه اعظم دستش درد نکنه برات یک شیشه شیره شیشه ای مارک دار خیرده بود مامان فاطمه ومامان عصمت واقا حاجی هم پول دادند دست گل همشون درد نکنه ...
5 مهر 1391

ماجرای امدن به خانه خودمان

روز قبل از عید فطر عمه اعظم امدن دنبال من وشما تا بریم خونه امون ولی مامان فاطمه میگفت یک ماه   دیگه بمون که نموندم  خلاصه رسیدم خونه خودمون بابای تو را بغل کرد هی میبوسد ومیگفت چه نازه شب ها بابایی بیدار میموند تا ساعت 5 صبح نگهت میداشت اخه من حالم خیلی بعد بود خدایش بابایی خیلی کمکم کرد وگرنه من کم می اوردم ...
5 مهر 1391

معجزه

چند روز بعد از امدن به خونه مامان فاطمه شب بعد از رقتن مهمانها من داشتم قربون صدقت میرفتم که یهو شما   کبود شدید که من شروع به جیغ زدن کردم مامان فاطمه شما را گرفت هی میزد پشتت من رنگم سفید شد بود گریه میکردم جیغ میزدم الهی بمیرم بابا جون کاظم گریه میکرد حضرت ابوالفضل (ع) قسم میداد که نفس تو برگرده که یک دفعه شما شروع به گریه کردی ولی تا 15  دقیقه بعد پاهات کبود بود اخه خیلی کوچولو بودی1700 گرم بود 200 گرم از وقتی دنیا امدی کم کرده بودی اونشب تا صبح من بالا سرت بیدار بودم جای بخیه هام درد میکرد و اینطوری شد که من یک افسردگی شدید گرفتم وکل ماه رمضان خونه مامان فاطمه بودیم اخه شما یک روز به ماه رمضان دنیا امدید ...
24 مرداد 1392

در رفتن پای مامان

روز پنج شنبه رفتیم تهران خونه مامان فاطمه چون شنبه اربعین مامانی نظری داره رفتم کمک   بعد خاله مریم اونجا بود  بعد به خاله گفتم بیا بریم خونه جاریم خونه( زن عمو لیلا ) اخه نزدیک خونه مامان فاطمه هستند گفت باشه رفتیم همون بالا کفشمونو در اوردیم پله ها را تازه دست مال کشید بودن بعد من لیز خورم افتادم پایین از چند تا پله پام در رفت  ولی خدا را هزار مرتبه شکر شما چیزیتون نشد ولی  ترسید بودم همون شب  با عمو اینا برگشتیم قم  ولی نزاشتم مامان فاطمه بفهمه غصه بخوره هنوز پام درد میکنه با اینکه جا انداختیم
23 مرداد 1392

مسافرت مشهد

سلام عزیز دل مامان   به برکت قدم تو امام رضا منو شما را طلبید و درتاریخ۵/۹/۹۰ من و خانم اعتمادی رفتیم مشهد خیلی خوش گذشت وبرای تمام خاله های که منتظر هستند دعا کردیم مخصوصا( (خاله نسرین خاله مهشیدخاله ازاده خاله  یاسمین خاله ماندانا  خاله  مانيا و.مامان تنها ) الهی به حق امام رضا دامن تمام منتظرین سبز بشه  ( امین)و خیلی های دیگه دعا کردم   مامان بشن زود زود و برای( شکیبا جون مامان کیارش جون مونا جون سمیر جون مژی جون و خیلی های دیگه دعا کردیم
9 دی 1390

سلام عزیز دل مامان

روز ۳/۱۰/۹۰ خیلی دل وکمرم درد میکرد  اصلا دلم نمیخواست ازمایش بدم با اصرارهمکارها ازمایش دادم تو همون ازمایشگاهی که کار میکنم خلاص ساعت۱۰ خانم نادری خونم را گرفت حالا بایستی تا ساعت ۱۲ صبر میکردم ولی هیچ امیدی نداشتم تا اینکه ساعت ۱۲ اقای جلیلی امد گفت اگر جوابت مثبت بود ی شیرینی میدی منم با نا امیدی گفتم میدونم مثبت نیست که یک دفعه گفت جوابت مثبت از خوشحالی یک جیغ بلند کشیدم همه پرسنل امدند اینور ببینند چه خبر خانم اعتمادی از شوقش گریه میکرد اون لحظه هزار بار خدازا شکر کردم  و برای همه منتظرین دعا کردم که زود از انتظار در بیان   بعدش زود امدم خونه وبه بابایی گفتم وکلی خوشحال شد شب رفتیم پیش خانم دکتر گ...
23 مرداد 1392

کلبه ی غمگین خاک خورده ی فراموش شده من

می نوشم آخرین جرعه از این سال را و نگاهم خیره میماند به تقویم و ساعت که باز فرا   میرسد نوروز و من تنفر وجودم را فرا میگیرد من تنفر دارم از این نوروز ها و باز سالهایم پر از درد و خستگیست حسم مرده و خودم هم همچون مرده ی متحرکی هستم که فقط راه میروم و کوک میشوم با خوردن جرعه ای اب و خوردن تکه ای نان  نه ادم کوکی هستم نه مرده ی متحرک و امسال نیز همانند سالهای دیگر لحظه ی تحویل سال میروم در خواب و فراموش میکنم عید را نه ذوقی برای نو شودن و نه ذوقی برای تبریک گفتن چرا ؟   پی نوشته:قبلا عید برام خیلی مهم بودم اما  نمیدونم چرا دیگه دوسش ندارم و برام اهمیتی نداره یعنی الان دیگه هیچ چی...
29 اسفند 1389

دل سوخته

خاطراتم همه از رنگ سياه دل بيچارهء من غرق در اين شهر گناه  من نمي دانم چه آمد به سرم يا چه شد آن همه شادي و كجا رفت خوشي   هرچه گشتم پي خوشبختي نديدم آنرا ...
23 اسفند 1389