امیر علیامیر علی، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

تنها برای عزیز دلم

کارهای که امیر علی نازم یاد گرفته

تامیبینم مامان وبابا نماز میخونند دستم را میزارم رو گوشم و میگم الله >لی لی حوضک یاد گرفتم>علاقه زیادی به کتاب دارم>توپ بازی میکنم>دالی بازی>تازه گیا یاد گرفتم چادر و روسری مامان را میدم بهش بزور گریه میکنم منو ببر بیرون>تلفن را بر میدارم الو میگم >وچند تا کلمه هم میگم مامان بابا دد الله  من اب  جیز جیش الهی فدات بشممممممممم بیا بغلم   اگر فکر کردید که من فقط میخورم و میخوابم سخت در اشتباه هستیدباور نمیکنید اینم عکسش  خوب من چقدر کار کنم اخههههههههههه آخش بالاخره تمام شد ...
22 شهريور 1392

4ماهگی قند عسل

اینم عکس ٤ ماهگی گل پسرم من وقت عکس گرفتن ندارم زود باشید خوب بزار ببینم اینجا چی دارم مشهور شدن هم درد سر داره بابا خسته شدم چقدر عکس میگیری   خوب حالا که شیر دادی میخندم   ...
9 شهريور 1392

عید نورز

امسال اولین عید زندگیت را تجربه کردی وما خانه اقا حاجی محمد بودیدم که عموها اونجا بودند تجربه کردی و اولین عیدی را  اقا حاجی گرفتی  ودومین عیدی را زن عمو نیره داد وبعد بخاطر اینکه دست مامان ترک خورد بود وتوی کچ بود رفتیم خونه مامان  فاطمه و سومین عیدی را از مامان فاطمه گرفتی وبعد خاله و دایی بهت عیدی دادن البته ما خونه عمه ها و عمو ها نرفتیم چون مسافرت بودن یک روز به ١٣ بدر بابای امد مارا اورد خونه وروز ١٣ بدر ما  عمو احمد وعمو حمید وعمه فاطمه و مامان حاجی واقا حاجی محمد رفتیم سیزده بدر تو امام زاده محمد موقع صبحانه خوردن امدم بهت یکم نون بدم که دیدم اولین مروارید تو دهانت  زد بیرون خیلی خوشحال شده بودم...
9 شهريور 1392

وبالاخره امیر علی ما یک ساله شد

هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا یکساله شدمممممممممممممممممممممممممم وشیطون بازی گوش اینم عکس کیکم بقیه عکسهام چون مامانم سر لخته نمیتونه اینجابزاره ...
9 شهريور 1392

ماجرای به دنیا امدن قند عسل

مامانی گلم من از هفته26 که دفع پروتین ادرا داشتم وقند وفشار> رفتم تهران خونه مامانی   ویک هفه بیمارستان بود دو سه روز خونه تا اینکه از هفته29 دکتر امپول ریه شمارا زد وشمارش را داد تا در موقع ضروری بهش زنگ بزنم روز 28 تیر رفتم ازمایش دادم دیدم  وای دفع پروتین ادرارم رفته بالا 5شنبه با خاله مریم قرار گذاشتیم بریم بیمارستان پیش دکتر ازمایشو نشون بدیم صبح 5شنبه خاله مریم امد خونه مامانی بریم بیمارستان از اونجا که من تنبلیم میامد گفتم ولش کن هفته دیگه میریم مامانی با کلی دعوا منو از رخت خواب کشید بیرون که الا وبلا امروز باید بری خلاصه ما راهی بیمارستا ن شدیم خاله مریم بعد ظهر امتحان ایین نامه داشت کتاب باز کرده بود ومیخ...
28 مرداد 1392