مریضی مادر جون
در تاریخ٢/٧/٩٢
ردپای پاییز
با شروع مدرسه ها مادر بزگم مریض شده از انجا که خالم باید بر سر کلاس درس بده
نمی توانست مامانی را ببر دکتر به مامانم زنگ زد مامانم این شکلی شدبعد فکر کرد
که منو چه کار کنه به باباجون وحید گفت باید بریم تهران ولی نمیدونم باید امیر علی را کجا بزارم وپس از کمی
فکرتصمیم گرفت منوبزار پیش عمه جونم وشب حرکت کریدم امدیم تهران خانه مامان جونی حالش خوب نبود
طفلکی.
بعد صبح راه افتادیم امدیم خانه عمه جون
این شکلی بود منو مامانم گذاشت خانه عمه رفتندبیمارستان یعد از یکی دوساعت
مامانم زنگ زد خونه عمه جونم من این طوری بودمطفلکی عمه جونی حسابی اذیت کرده بودم تا
ظهر عمه جونی برام درست کرده بود منم این شکلی بودم دست پخت عمه
جونم خیلی خوش مزه است بعد ساعت ٢ زنگ خونه عمه جون خورد دیدم یهو مامان امد تو بعد گفت مامان
جون را بستری نکردن من ومامانم اون شب خونه عمه جونی بودیم بعد من پسر خیلی بدی بودم همش گریه
کردم آبروی مامان را بردم اخه شاید از این خوابها میدیدماخه یکی اونجا از بس اسم بع بع ای را اوردودر پایان از عمه جونی سپاس گذاریم تقدیم به عمه جونی